به نام خداوند بخشنده مهربان

در روزگاران گذشته مردی بود که نمی‌دانست باید چه بکند و از کدام راه برود.

تا اینکه ندایی را شنید که به او می گفت: در ورای آسمانها و زمین خدایی هست که تو را در پناه خود می‌گیرد و هدایتت می‌کند به سوی آنچه در پی آنی، و او می‌رفت به دنبال آن ندا اگرچه نمی‌دانست از کدام سو باید برود.

تا اینکه به کوهی رسید که بر فراز آن کوه بلند، صخره‌ای بود و او می‌خواست از آن کوه بگذرد و نمی‌دانست چگونه؟

به او گفته شد: حال باید پرواز کنی و او گفت: چگونه این کار را بکنم چراکه تا به حال پرواز نکرده‌ام

و پاسخ آمد: باید بتوانی باید بالهای روحت را باز کنی و در آسمان آبی به به پرواز در آیی.

و او توانست و کرد و بالهایش را گشود بدان سان که پرنده‌ای برفراز آسمان چنین می‌کند و پرید به سوی خورشید و بالا و بالاتر رفت و نگاهش را از زمین دور نمود و به  ابرها نگریست که اینک در زیر پای او بودند و خورشید که آن بالا می‌درخشید.

پس او گفت: چه حال و هوایی دارد اینجا و چه لذتی دارد پرواز در آسمان گسترده .اینک باید چه کنم؟

به او گفته شد: بالاتر بپر تا از خودت بگذری و دیگر خودت نباشی و از عوالم مادی درونت جداشوی .

و او بالاتر رفت و در پایین غاری را دید که تاریک بود و گوسفندانی در آن غار بودند و به این سو و آن سو می‌رفتند و او نمی‌دانست که آن جا کجاست؟

آن ندا گفت: در آن پایین روحی است که باید او را بیابی  و از  او کمک بخواهی.

گفت: چگونه باید این کار را بکنم؟ که فریاد گوسفندان را شنید، آنگاه روحی باشکوه و مهربان را دید که به سوی او آمد و دستانش را در دست گرفت. او بالهایی داشت که با آن می‌پرید به آسانی پرواز یک پرنده.

روح به او گفت: حالا با من بیا و او را بالاتر برد به سوی خورشید .

آنها ابرها را پشت سر گذاشـتند و بالا رفتند تا آنجا که فضا تیره تر شد و رنگ روشنی از دور نمایان گشت.

آنها می‌پریدند چون دو پرنده سبکبال و دستانشان در دست یکدیگر بود. او روحی بلند مرتبه و توانا بود.

پس بالاتر رفتند به سوی خورشید درخشان و گرمای آن را حس کردند.

در آنجا بود که پروازی دیگر آغاز شد و ملکی به سوی آنها آمد و آنها را بالاتر برذ تا باز هم به خورشید نزدیک تر شوند.

آنها از فضاهای رنگارنگ و ابرهای بسیار گذشتند تا بالاتر به انوار خورشید برسند و آنجا عرشی را دیدند ایستاده و بسیار گسترده و در اطراف آن فرشتگانی که به هر سو در حال پرواز و عبادت بودند

آنگاه روح گفت: ای مرد باید بکوشی تا به اینجا برسی و آرزوی هر انسانی باید این باشد که دستانش را بگیرم و اورا به اینجا بیاورم تا روح او آزاد در عرش اعلی به پرواز در آید و بتواند به این ملک متعالی برسد.

و آنگاه ندایی ملکوتی به گوش آنها رسید که:

 سلام بر پیامبران و هدایتگران و بندگان خاص خداوند که در زمین به رنج می افتند تا بندگان خدا را به سرمنزل مقصود راهنمایی کنند ، سلام و برکت خداوند بر شما »

آن ندا بر روح آن مرد اثر کرد و چنان ماهی که به بیرون از ‌‌آب افتد ،در تکاپو شد و جسمش در تب و تاب افتاد.

پس روحش در آنجا ماند تا به ربّ و احدیت بپیوند و جسمش به زمین بازگشت در حالیکه هر لحظه می‌خواست به روحش و به آن عالم بپیوندد.

اگرچه به او کمک می‌شد اما او تاب نمی‌آورد و از آن روح بلند کمک می‌خواست تا زودتر او را به روحش برساند و جسمش را تنها نگذارد.

 

و تو ای عزیز بدان که این داستان هر روحی است که بخواهد به تعالی برسد و از ابرهای تیرگی و جهالت و بی خبری بگذرد و به سرمنزل خورشید رسد رقص کنان . 

 

داستان انسان

بالاتر ,خورشید ,سوی ,سو ,حال ,روح ,و او ,به او ,به سوی ,و از ,که به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عروسی خداوند محبت است... بنام محبت مدیریت بازاریابی و توسعه بازار تعميرات يخچال گلسان تبلیغات وبلاگی WWW.AMIRMOBASHER.IR مونولوگ تشنگان علم و حقیقت love مجله روز